بیا که دیــده ز هجــرت نیارمید بیا
سوار صبح
به انتـــظار توجــانم به لب رسید بیا
به شوق دیدنت ای مهر تابنــاک، دلم
به سینه خون شدو از دیده ام چکید بیا
ز بسکه وصف جمالت شنیده ام ای گل
تــرانه خوان تو گشتم به صد امید بیا
به شوق آنکه نهی پا به دیده ام هر روز
هـزار نبض جنون در رگم طپید بیا
بیا که خلوت قلبم ز طعنه ها خون است
ببیــن که شاخه صبرم دگر خمید بیا
نسیم عشق ومحبت به گوش پیک سحر
بهــار آمدنــت را دهــد نویـد بیا
شب فراق توجانا چه سخـت می گذرد
سـوار صبـح تویـی تو بیـا سپید بیا
سحر که نفحهء باغ وصال می شنــوم
به لوح درد نویسـم که ای امیــد بیا
به جستجوی تورفت آذری به هرجا گفت
بیـــا که دیده ز هجرت نیارمید بیا
شنبه 90/3/28 |